داستان های جذاب و خواندنی

داستان های جذاب و خواندنی
قالب وبلاگ
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داستان های جذاب و خواندنی و آدرس mahdi128.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






یکی از روزهایی که طبق معمول جلوی مغازه آمد دید که یک جفت کفش کتانی سفید و صورتی خیلی قشنگ داخل ویترین گذاشته شده است. خیلی از آنها خوشش آمد و با خودش فکر کرد که اگر می”‹توانست این کتانی‌ها را بخرد چقدر خوب می‌شد. برای همین وقتی به خانه رسید بدون معطلی موضوع کفش‌ها را به مادرش گفت و از او خواست که کفش‌ها را برایش بخرد. اما مادرش یادآوری کرد که کفش‌های خودش را یکی دو ماه قبل خریده‌اند و هنوز برای خرید کفش نو زود است، اما فریبا این‌قدر اصرار کرد که مادر گفت باید صبر کند تا موضوع را با پدرش در میان بگذارد.
فردای آن روز وقتی فریبا به خانه آمد اولین چیزی که از مادرش پرسید این بود که نظر بابا در مورد خرید کفش چه بوده است و مامان هم جواب داد که او گفته فعلا نمی‌شود و اصرار فریبا هم هیچ فایده‌ای نداشت و با این که ناراحت شده بود اما دیگر در موردش حرفی نزد.
روزها یکی پس از دیگری گذشتند و او سعی می‌کرد از مدرسه که تعطیل می‌شود به سرعت به خانه بیاید و اصلا به مغازه نگاه نکند تا بتواند ماجرا را فراموش کند. اما یک روز وقتی از جلوی مغازه می‌گذشت یواشکی یک نگاه کوچولو به ویترین آن انداخت و با تعجب متوجه شد که کفش‌ها نیستند خیلی ناراحت شد اما کاری نمی‌توانست انجام دهد و با همان حال به خانه آمد و به هیچ کس هم چیزی نگفت.
بعد از ظهر همان روز وقتی بابا به خانه آمد فریبا از او خواست که با هم بروند و برایش یک دفتر بخرند و بابا هم قبول کرد و گفت که اتفاقا من هم یک کاری دارم که باید بیرون بروم.
چند دقیقه بعد دو نفری برای خرید از خانه خارج شدند و کار‌های‌شان را که انجام دادند موقع برگشت به مغازه کفش‌فروشی که رسیدند بابا از فریبا خواست که با هم داخل مغازه بروند که آنجا هم یک کار کوچکی دارد. وارد مغازه که شدند اول سلام کردند و بعد بابا گفت: حسن آقا ببخشید می‌شه اون امانتی من رو بدید.
حسن آقا هم با لبخند و البته با نگاهی به فریبا گفت: بله، حتما.
و بعد یک جعبه کفش را به دست بابا داد و او هم جعبه را به طرف فریبا گرفت و گفت: فریبا جون این مال شماست.
دختر کوچولو که از کار‌های بابا و آقای مغازه دار تعجب کرده بود، گفت: مال من !؟
- بله.
- چیه باباجون ؟
- بازش کن خودت می‌فهمی.
فریبا جعبه را از بابا گرفت و درآن را باز کرد و از دیدن کفش‌های داخل آن بسیار خوشحال شد و با هیجان زیادی گفت: بابا جون؛ بابا جون.
چند لحظه‌ای ساکت شد و به کفش‌ها نگاه کرد و دوباره گفت: من ظهر دیدم کفش‌ها نیستن؛ پس کار شما بوده.
و بعدش دست بابا را محکم در دستش گرفت و گفت: ممنونم بابا جون، خیلی خوشحالم؛ حالا بیا بریم به مامانم همه چی رو بگیم.
و هردو خوشحال و خندان از مغازه بیرون آمدند و به سمت خانه رفتند.


نظرات شما عزیزان:

sahar
ساعت19:40---24 ارديبهشت 1392
سلام داداش مهدی وبت خیلی توووپه داستان های جالبی داری من لینکت کردم

دریا
ساعت11:57---24 ارديبهشت 1392
سلام مرسی از کامنتت ..
لینکت کردم.


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها:
[ سه شنبه 24 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 9:55 ] [ مهدی رضایی ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

یاد بگیر ، قدر هر چیزی را که داری بدانی، قبل از آنکه روزگار به تو یادآوری کند که: می بایست قدر چیزی را که داشتی، میدانستی ...
آبان 1394 تير 1394 خرداد 1394 ارديبهشت 1394 فروردين 1394 بهمن 1393 دی 1393 آذر 1393 آبان 1393 مهر 1393 شهريور 1393 مرداد 1393 تير 1393 خرداد 1393 ارديبهشت 1393 فروردين 1393 اسفند 1392 بهمن 1392 دی 1392 آذر 1392 آبان 1392 مهر 1392 شهريور 1392 مرداد 1392 تير 1392 خرداد 1392 ارديبهشت 1392
امکانات وب